گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
تاریخ تمدن - عصر لویی
فصل هشتم
.کرد. موسیقی را دوست میداشت، مادریگال مینوشت، و در خانهاش آلات موسیقی متعدد، از جمله یک ارگ، داشت; این عشق به شاعر ما منتقل شد که معتقد بود برای خوب نوشتن باید موسیقی را در روح و گوش باطنی خود داشت. مادرش سارا جفری، که دختر یک تاجر خیاط بود، به شوی خود شش فرزند داد که جان سومین آنها بود. یکی از برادران کهترش، کریستوفر، از سلطنتطلبان طرفدار خاندان استوارت و واجد یکی از مقامات بلندپایه کلیسا شد; جان در زمره جمهوریطلبان پیرایشگر پیرو کرامول در آمد. خانه آنان در برد ستریت یک سازمان پیرایشگری بود و وضعی با ابهت و مذهبی داشت، اما واقعا پیرایشگرانه نبود; در آن خانه عشق رنسانسی به زیبایی با عاطفه خیرجویی اصلاح دینی آمیخته بود.
جان مهین ملک خرید و مرفه شد، برای جان کهین چند مربی پیرایشگر اجیر کرد، و او را در یازدهسالگی به “مدرسه سنت پول” فرستاد. آن پسر در آنجا لاتین، یونانی، فرانسه، ایتالیایی و قدری عبری آموخت. آثار شکسپیر میخواند، اما کتابهای سپنسر را ترجیح میداد; اینجا خاطر نشان میسازیم که او بسیار تحتتاثیر نسخه انگلیسی هفته اثر دو بارتاس (1578) قرار گرفت. این سروده حماسهای است که خلقت عالم در هفت روز را شرح میدهد.
عطش من برای دانش چندان شدید بود که از دوازدهسالگی کمتر اتفاق میافتاد مطالعات خود را ترک کنم یا پیش از نیمه شب به بستر بروم. همین امر بود که در درجه اول باعث از دست رفتن نیروی دید من شد. چشمان من ]مانند چشمان مادرش[ طبیعتا ضعیف بودند، و من غالبا دچار سردرد بودم، اما این عارضه نتوانست حرارت کنجکاوی مرا بخواباند یا پیشرفت مرا به تعویق اندازد.
در شانزدهسالگی به “کالج مسیح” در کیمبریج رفت. در آنجا نزاعش با یک معلم به مشتزنی انجامید. سمیوئل جانسن میگوید: “من از توصیف آنچه میترسم راست باشد شرمسارم و آن اینکه میلتن یکی از آخرین دانشجویانی بود که در دانشگاه افتضاح علنی تنبیه بدنی را متحمل میشد.” میلتن برای یک دوره اخراج شد و آنگاه اجازه یافت که باز گردد. پیش از بازگشتن میتوانست خوب شعر بگوید. در 1629، در بیست و یک سالگی، قصیده غرایی به نام “بامداد میلاد مسیح” سرود، و یک سال بعد “وفاتنامه”ای شانزده خطی ساخت که بعدا در دومین چاپ (1632) آثار شکسپیر انتشار یافت:
شکسپیر گرانقدر برای استخوانهای پر افتخارش چه میخواهد رنج قرنی را در سنگهای بر هم انباشته، یا اینکه آثار مقدسش باید در زیر یک هرم سر به فلک کشیده پنهان شوند ای پسر عزیز خاطرات، ای وارث بزرگ شهرت، نام ترا به این نشانه های کسل کننده چه کار1

1. با کمال تاسف میافزاییم که وقتی تکلیف دفاع از اعدام چارلز اول به میلتن واگذار شد، او در برشمردن عیوبی که سابقه شاه را لکهدار میکردند، از عشق او به آثار شکسپیر نیز سخن گفت.

میلتن هشت سال در کیمبریج ماند، در 1628 درجه لیسانس و در 1632 فوق لیسانس گرفت; آنگاه بدون مهری که دانشجویان معمولا برای سالها تحصیل دانشکدهای خود در دل دارند، آن دانشگاه را ترک کرد. پدرش از او انتظار داشت که در سلک کشیشان در آید، اما آن جوان مغرور از سوگند وفاداری به اعتقادنامه و آیین نماز انگلیکان امتناع کرد:
چون مشاهده کردم که چه ظلمی دامنگیر کلیسا شده است که آن کسی که فرمان میگیرد باید آن را بندهوار اجرا کند و سوگند نیز بخورد و آن سوگند را یا با وجدانی یاد کند که مشمئز خواهد شد; یا باید سوگند خود را بشکند یا از ایمان خود دست شوید بهتر دانستم که سکوت بیشرمساری را بر کار مقدس سخن گفتنی که با بندگی و سوگندشکنی خریداری شده باشد ترجیح دهم.
او در خانه پدری خویش در روستای هورتن، نزدیک وینزر مقیم شد; در آنجا، در حالی که ظاهرا معاشش به وسیله پدرش تامین میشد، تحصیلات خود را، که بیشتر کلاسیک بود، ادامه داد، حتی با آثار کوچکترین مصنفان لاتینی نیز آشنا شد. اشعار لاتینی مینوشت که تحسین یک کاردینال کاتولیک رومی را جلب کردند; بزودی مقالات لاتینی او در دفاع از سیاست کرامول در اروپا طنین افکند. حتی وقتی که نثر انگلیسی مینوشت، گویی لاتینی مینویسد; زبان انگلیسی را دستخوش تعقیدات و قلب کلاسیک میساخت، با این حال، کلامش نوای جاذب و عجیبی در بر داشت.
شاید در هورتن، در میان مزارع سرسبز دشت و دمن انگلستان، بود که او قطعه های احساساتی را نوشت (1642) که شادیهای فارغالبال و احوال غمگینانه جوانی گذرای او را نوبت به نوبت منعکس میکردند. تقریبا هر سطر از “ل / آلگرو” خواننده را به خواندن آن با آواز دعوت میکند. آلگرو “دختری است زیبا، فربه، با نشاط. ... مهربان و خوشبو که از زفوروس (مظهر باد مغرب)، که با آورورا (الاهه سپیدهدم) بازی میکند، زاده شده است.” هر چیز که در منظره روستایی هست، اکنون شاعر را شاد میسازد: چکاوک شب را متوحش میسازد، خروس پیشاپیش “بانوانش” میخرامد، تازیها با صدای بوق شکارچی برمیجهند، خورشید “با زبانه ها و فروغی کهربایی رنگ” طلوع میکند، دوشیزه شیردوش نغمهسرایی میکند، گله ها به چرا مشغولند و جوان و دختر باکره بر روی چمن میرقصد و شبها را در کنار بخاری یا در تماشاخانه میگذرانند.
اگر کمدی دانشمندانه جانسن بر روی صحنه آید، با شکسپیر شیرین گفتار، کودک خیال، آهنگهای جنگلی زادگاهش را با بانکی بلند بسراید;
و موسیقی
به گشودن زنجیرها دست یازد زنجیرهایی که روح پنهان نواهای خوش را دربند کردهاند ...
اگر یارای فراهم کردن این خوشیها در تو باشد، ای مایه شادی، با تو میخواهم بسر برم.

گوینده این اشعار هنوز یک پیرایشگر عبوس و ناخوشحال نبود، بلکه جوان انگلیسی سالمی بود که در رگهایش خون نغمه گران دوران الیزابت جریان داشت.
اما گهگاه خوی دیگری به او دست میداد، و آن هنگامی بود که این شادیها در برابر ذهن متفکری جلوهگر میشدند که غم را به یاد میآورد، در جستجوی مفهوم بود، و در فلسفه پاسخی نمییافت، بلکه فقط پرسشهایی میشنید که پیش از آن احساس نشده بودند. آنگاه “ایل پنسروزو”، مرد اندیشمند، به طور نامرئی میخرامد.
تا بر ماه سرگردان بنگرد که تازان به نیمروز خود نزدیک میشود، همچون کسی که در راه پهن و بیکران آسمان راه خود را گم کرده است;
یا تنها در کنار آتش مینشیند
جایی که اخگرهای فروزان از درون اطاق به نور میآموزند که تابشش را چگونه بیاراید، دور از هر مایه شادی، جز سوسکی که بر روی اجاق است;
یا اینکه در “برخی بلند و تک افتاده”، که در برابر بزرگی ستارگان شی حقیری بیش نیست، نشسته است و کتاب افلاطون را ورق میزند و از خود میپرسد که آسمان کجاست.
چه جهانهایی، یا چه پهنه های وسیعی، را در برمیگیرد آن ذهن نامیرایی که مسکن خود را در این گوشه جسمانی از دست داده است.
با غمهای عاشقان و مرگ اندوهبار شاهان را به یاد میآورد. آنگاه “رواق اندیشهپرور” کلیسای جامع بزرگ، پنجره های طبقهطبقه، و نور سایهگون آن را از فلسفه خیره سر برتر میشمارد;
بگذار آنجا ارگ خوشنوا طنین افکند به سوی هماوایان پر نوا که آن پایین ایستادهاند، در سرایش بلند دعاها، و سرودهای صاف آهنگ، چنانکه با شیرینی به گوش من رسد، مرا در نشئه ها حل کند، و تمام آسمان را پیش چشم من آورد.
اینها لذتهایی هستند که برای آن “مرد اندیشمند” پیش میآیند; و اگر به نظر رسد که به مالیخولیا بسته شدهاند، پس شاعر با اندوه خواهد زیست. میلتن در این دو شعر زیبا خود را در بیست و چهار سالگی مینمایاند: جوانی لرزان از زیباییهای زندگی و ناشرمسار از شادی، اما دستخوش

رویاهای سرگشته زندگی و مرگ، که در نهاد خود کشمکش دین یا فلسفه را احساس میکند.
نخستین فرصت برای شناساندن خود در 1634 به دست این شاعر افتاد; یعنی هنگامی که مامور شد برای مراسمی که در آن انتصاب ارل آو بریجواتر به سمت رئیس عالی شورای غرب اعلام میشد، نمایش ماسک شبانی بنویسد. هنری لاز موسیقی میان پرده آن را تنظیم کرد; اشعار میلتن، که او از راه فروتنی بینام منتشرشان کرده بود، چندان مورد تحسین قرار گرفتند که شاعر، با هیجانی که از استقبال مردم برایش حاصل شده بود، نام خود را افشا کرد. سرهنری وتن آن را چنین ستود: “در نغمه ها و قصیده های شما نوعی لطافت دور یک هست که ... من هنوز در زبانمان برای آن برابری نیافتهام.” عنوان آن قطعه اصلا این بود: ماسکی که در قصر لودلو1 نمایش داده شد، و امروزه این اثر را کوموس میخوانند. آن نمایش توسط دو نجیبزاده جوان و خواهرشان، که دختر هفدهسالهای از دربار ملکه هنریتا مریا بود، اجرا شد. گرچه بیشتر آن درام کوچک به شعر سفید است و سخت در بند افسانه های باستانی افتاده، اما یک خوشنوایی تغزلی و فصاحت لطیف و گوشنوازی دارد که پس از قرار گرفتن در مجموعه اشعار میلتن، باز هم محکمتر میشود. موضوع قطعه سنتی بود: یک باکره زیبا بیپروا در جنگل پرسه میزند و چنین میخواند:
پیچ و تابهایی که ممکن است روحی را در زیر دنده های مرگ بیافرینند
کرموس جادوگر به او نزدیک میشود و جادویی برای او میافکند تا عفت او را برباید. جادوگر از او استدعا میکند که تا جوانیش فروزان است، خوش باشد; اما او با فصاحتی گرم از پاکدامنی، خویشتنداری، و “فلسفه الاهی” دفاع میکند. تمام مصرعهای آن شعر خوب بودند، بجز یک قسمت آن که به طرز بدشگونی جمهوریخواهانه بود و آن جماعت (تماشاگران) ولخرج را کمی تکان میداد:
اگر هر مرد درستی که از کثرت فقر نحیف میشود فقط سهم معقول و معتدلی میداشت، سهمی از آنچه آن تجمل هرزه و لوس اکنون با افراط به معدودی باز کرده است، نعمتهای فراوان طبیعت خوب تقسیم میشدند، با نسبتی متعادل و بیتبذیر، و خود او (طبیعت) از ذخایر خود ذرهای در رنج نبود.
در 1637 شور و حال آن شاعر با غرق شدن دوست جوانش، ادوارد کینگ شاعر، تیره

1. شهری در غرب انگلستان، در شراپشر، حدود 40 کیلومتری جنوب شروزبری، و 300 کیلومتری شمال باختری لندن. قصر آن از قرن دوازدهم میلادی است. شهرت آن در ادبیات انگلیسی بدین مناسبت است که “کوموس”، اثر میلتن، اولین بار در آنجا نمایش داده شد.-م.

شد. میلتن برای یادبود نامهای که برای آن مرحوم تدوین شده بود، مرثیهای به نام “لیسیداس” اهدا کرد. این مرثیه به فرم شبانی تصنعی ساخته شده و حاوی وصف انبوهی از خدایان مرده است، اما مصرعهای بسیاری دارد که هنوز مانند خاطرهای حقشناس طنین افکنند:
افسوس! چه چیز آن را با نگرانی بیپایان شکنجه میکند، تا کار ساده و حقیر چوپان را پیشه سازد، و سخت بر رموز ناسپاسگزار شعر بیندیشد آیا بهتر نبود که چون دیگران کند، که با آماریلیس1 در سایه بازی کند، یا دست در گیسوان در هم رشته نئایرا بیفکند شهرت مهمیزی است که تو سن روح مصفا را (آن آخرین سستی ذهن نجیب را) برمیانگیزد تا خوشیها را کوچک شمرد و روزگار به رنج گذارد; اما وقتی که به یافتن پاداش عادلانه امیدواریم و میاندیشیم که چون شعلهای ناگهان فرا رسد، الاهه نابینای انتقام با مقراض منفور خود میآید و رشته نازک زندگی را میبرد.
جان میلتن مهین ظاهرا احساس کرده بود که شش سال با فراغت غوطه خوردن در زیباییهای هورتن، برای قریحهای که میتوانست چنین نغمه هایی بسراید، سودمند واقع شده است. برای اتمام احساس خویش، پسر خود را به سفر قاره اروپا فرستاد و تمام مخارج او را پرداخت. میلتن، با نوکری که به او داده شده بود، در آوریل 1638 از انگلستان عزیمت کرد، چند روز را در پاریس (که در آن هنگام در چنگال قدرت نظامی ریشلیو بود) گذراند و از آنجا به ایتالیا شتافت. در یک اقامت دو ماهه در فلورانس، گالیله کور و نیم زندانی را دید، با ادیبان ملاقات کرد، با اعضای آکادمیها مجالست نمود، تهنیتهایی به شعر لاتینی رد و بدل کرد و غزلهای ایتالیایی نوشت، چنان که گویی در کرانه رود پو یا آرنو پرورده شده است. در ناپل از طرف همان مارکزه مانسو که با تاسو و مارینی دوستی گزیده بود پذیرفته شد. چهارماه در رم به سر برد، با برخی از کاردینالها دیدار کرد و مهر آنان را در دل گرفت، اما ایمان پروتستان خود را صادقانه اعلام داشت. آنگاه دوباره به فلورانس، از طریق بولونیا و فرارا به ونیز، از راه ورونا به میلان، و از راه ژنو و لیون و پاریس به لندن بازگشت (اوت 1639).
در آثار بعدی خود دو اظهار قابل توجه درباره مسافرتهای خویش به ایتالیا کرد. با رد کردن اشارات مردم فریب یکی از رقیبانش، چنین نوشت، “خدا را به شهادت میطلبم که در تمام جاهایی که شرارت چندان مخالفتی نمیبیند و با شرمی بس اندک انجام میگیرد، من حتی یک بار

1. نام زن چوپان زیبای افسانه که در “سرود شبانی” ویرژیل آمده است.-م.

هم از راه پاکدامنی و فضیلت منحرف نشدم.” و با به خاطر آوردن اینکه منتقدان ایتالیایی چگونه شعر او را میستودند میگوید:
من تا اینجا شروع کردم به اینکه هم با آنها و هم با دوستانی که در وطن داشتم، و به همان اندازه با انگیزه باطنیی که حال هر روز در من رشد میکرد، هم آواز شوم که با کوشش و تحصیل جدی (که من آن را بهره خود در زندگی میدانم)، توام با رغبت نیرومند طبیعی، شاید بتوانم چیزی برای زمانهای آینده بنویسم که مردم آن مایل به زوالش نباشند.
حال او به این فکر افتاد که حماسه بزرگی بسازد که ملت یا ایمان او را مشهور کند و نام او را در معبد اعصار جاودان سازد. بیست سال گذشت تا توانست آن اثر را آغاز کند، و بیست و نه سال سپری گشت تا توانست آن را منتشر سازد. بین نخستین دوره شعر خود (1630 -1640) و دومین آن (1658-1668)، سهم خویش را در “شورش بزرگ” ادا کرد و قلم خود را وقف جنگ و نثر ساخت.